نفس
اقاجون... نشسته ام روبروی پنجره ی فولاد. دلم چون بال کبوتران پرمی کشد و دور گنبدت می چرخد... می چرخد... و باز می چرخد و پایین می آید و روی گنبد می نشیند. توی صحن. همان جا .دقیقا همان جایی که هرسال روز میلاد با شکوهت چند ساعت زودترمی آیم تا آن را میان آن همه ازدحام از دست ندهم. جایی روبروی گنبد می نشینم. جایی که دقیقا مرا ببینی!پ می آیم و می نشینم و چشم می دوزم به همان نقطه ی طلایی... تلاقی نگاه من وطلایی گنبد تو؛ جایی نزدیک آسمان است... نزدیک جایی که تو اهل آنجایی. خودم را می کشم تا آن بالا. از نردبان مهربانی ات،همان رسمانی که وعده اش را داده ای بالا می آیم. قدم به قدم. پله به پله. آنقدرمی آیم تا برسم به آن حوالی که عطرخوش تو را دارد. تا سرشار شوم از مهر بی کرانت.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |