سفارش تبلیغ
صبا ویژن


نفس

ای خدا جونم دیگه خسته ام 

خسته از این دنیا 

خسته از این بازی 

خسته از همه 

خسته از زندگی 

خسته از کار دنیا 

خسته از خستگی هام 

خسته از تنهایی هام

خسته از بی کسی هام 

خسته از خودم

خسته از اشک های بی صدام

خسته از بغض تو گلوم 

خسته از...

خسته ام ، خسته

خسته وسرگردان، تنها وبی کس

گوشه اتاق تاریکم نشسته ام ،

مثل هرشب تنها همدمم را در آغوش کشیده ام .

او کیست ؟

دو زانوی من ....

آری من دو زانوی خویش را در آغوش کشیده ام و او را میفشارم ،

تا حس سفر در دلم همیشه تازه بماند .

آری دو زانوی من همیشه مرا در یافتن عشق و حقیقت همراهی کردند ،

اما هیچگاه آن را نیافتم .

قلبها یخ زده و توخالی .....دلم شکست

حال می خواهم بگریم .... فریاد بزنم ..... ناگفته ها را بازگو کنم .....

اما برای که ؟ اما برای چه؟

جز این دو زانوی من چه کسی است تا مرا دریابد.....؟

چه کسی است تا من بتوانم با او از عشق و دوست داشتن بگویم .....؟

آری به راستی که هیچ کس نیست ..... هست ؟

من تنها هستم ، تنهای تنها....گل تقدیم شما

شاید فقط تنهایی مرا بفهمد .... شاید تنهایی بتواند

داغ تنهایی را در من آرام کند ..!

این دو زانوی من، که هرگز مرا تنها نگذاشتند ،

اکنون خسته اند ، حس رفتن ندارند ،

می خواهند در آغوش من بمانند....

تنهایی تنها کسی بود که من می توانستم برای او آرام آرام اشک بریزم .....

وآنگاه آرام و بی صدا زانوهایم در آغوش من به خواب می رفتند

و من در آغوش سرد تنهایی. تنهایی با همه رفافتش،

تک تک رویاهای مرا سوزاند،رویای عشق را .... رویای فردا را....

اکنون من تنها هستم.تنهای تنها

در اتاق تاریکم .....

پس ای تنهایی با من بمان ،

اما از تو خواهشی دارم

هیچ گاه حس عشق را در من همچون رویای عشقم نسوزان.

هر چند میدانم که تو او را هم از من خواهی گرفت ...

حال من در تنهایی خویش گم شده ام، همه چیز را از دست داده ام ،

حتی خودم را .نمی دانم چه نسبتی با اشک داری که تا نامت بر زبانم جاری می شود

تا یادت در قلبم شکل می گیرد اشک از خانه ی چشمانم سرک می کشد .

تا نگاهت را به ذهن می آورم قلبم

تپیدن را آغاز می کند.در گوشه ی تنهاییم خاطراتم را مرور می کنم‘ خاطرات تلخ و

شیرین را بودن و نبودنت را‘لحظه های تنهایی را لحظه های انتظار را و اکنون

میفهم.که عشق چه ها می کند و تو می دانی که این خاطرات اشک من است

که از گونه هایم جاری می شود

می ترسم از جنونی که گرفته ام

ازکلمات روی کاغذاز خودم می ترسم

ازخلوتگاه ذهنم که خالی نیست !

از تلخی روزگارودلتنگی های هر روز....

از اشک های نریخته وشادی های نکرده می ترسم

دلم اندازه یک سکوت وهم دارد؟..........!خسته کننده

ممنون میشم نظر بذارید.دوست داشتن


نوشته شده در جمعه 90/4/31ساعت 5:6 عصر توسط نفس نظرات ( ) | |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت