سفارش تبلیغ
صبا ویژن


نفس

 


جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت :

ببخشید آقا ! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم ؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود،

مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را

گرفت وعصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد :

مرتیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری… غلط می کنی تو و هفت جد و آبادت… خجالت نمی کشی؟ …

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد،

همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد :خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبانی و غیرتی بشین،

دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن،من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم …

حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.

مرد خشکش زد… همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد.


نوشته شده در شنبه 91/2/30ساعت 2:36 عصر توسط نفس نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت