نفس

 

صبح پنج شنبه 16 تیر بود که مامانم خبر داد که دوباره حالش بهم خورد .همون روز هم جشن پیمان(اسم مستعار) بودبا اینکه اون روز کنکور ازاد مو دادمو بیکار بودم ولی بازم یه حسی بهم گفت نرم که نرفتم.اونروز عصر پکر بودم حتی حوصله نداشتم بیام تو وبم این ماجرا بنویسم تا برای مصطفی دعا کنید.اخه همین حسم یعنی دلشوره موقع فوت اقا جونم بهم دست داد می ترسیدم اقا مصطفی هم بره.اخه خیلی جوون خوبی بود .تا اینکه غروب منو بابام داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم که خواهرم زنگ زد یک ان قلبم ایست کرد ازون چیزی که می ترسیدیم .... به بابا گفتم چی شد چی گفت .گفت تموم کرد یعنی رفت... اون شب بابام فقط گفت خیلی سر زبون داشت دیگه ساکت شد دیگه اصلا حرف نمی زد رفت تو حیاطو ....... اخه پسر دوست صمیمیش بود یعنی در واقع با هم بزرگ شدن .چه شوخی های بابام با اقا مصطفی می کردن یعنی هر موقع کنارشون می نشستی لذت می بردی (به قول مامانم)...... بابا م اولش اصلا باورش نمی شد تا اینکه خبر دادن فردا تشیع جنازه اشه بابامومامانم فرداش رفتن که داستان از این قرار بود که از دانشگاه بر می گشت امتحانش داد و برگشت گفت کلیه ام درد می کنه بردنش بیمارستان دیدن کلیه اش خونریزی کرده جراحی کردن یعنی دقیقا دوروز قبل از اون اتفاق .جراحی کردن خوب شد .تا اینکه به زن دائیش می گه همه فامیلها و دوستانو بگو بیان تا ببینمشون که بعدش دوباره حالش بد شد و رفت .....یکشنبه سومش بود که دوستان دانشگاهیش اومدن و براش مقاله و شعر خوندن اخه فرمانده پایگاه بسیج دانشگاشون بود .....پنج شنبه هفتم شه .... همیشه می گم اقا مصطفی حیف بود که رفت ولی از طرفی دیگه خدا ادمیای خوبو رو زود میبره پیش خودش.......الانم این ما جرارو می نوشتم مامانم اومد گفت عطر زدی گفتم نه گفت یه بوی خوبی حس نمی کنی گفتم چرا ..........

عجب رسمیه رسم زمونه

قصه ی برگ و باد خزونه

میرن آدما ازونا فقط

خاطرهاشون بجا می مونه

کجاست اون کوچه

چی شد اون خونه

آدماش کجان

خدا می دونه.............................

 


 


نوشته شده در دوشنبه 90/4/20ساعت 12:43 عصر توسط نفس نظرات ( ) | |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت